Tuesday, March 31, 2015

در جاده‌ای در بهار امروز به باغی می‌رسیم. پر از گل. صدای آوازی هم از داخل این باغ به گوش می‌رسد که می‌خواند:

در جاده‌ای در بهار

در جاده‌ای در بهار،
امروز به باغی می‌رسیم. پر از گل. صدای آوازی هم از داخل این باغ به گوش می‌رسد که می‌خواند:

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش 
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال 
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش



بوی گل، و هوای تازه‌ی باغ ما را جذب می‌کند. تصمیم می‌گیریم سری به این باغ بزنیم، باغبان جلو می‌آید و می‌پرسیم چقدر زحمت کشیده‌اید تا این باغ فراهم شده است؟ می‌گوید، برای گلهای امسال، یکسال، اما برای کل باغ بیست سال.
ناگهان به این فکر می‌افتیم که آیا یک‌سال زحمت برای گلی که پژمرده می‌شود وقت تلف کردن نیست؟ و می‌گوییم این گلهای زیبا، هر کدام چند روز بر سر شاخه باقی می‌مانند؟ می‌گوید: سه چهار پنج روز، بعد گلبرگها می‌افتند.
می‌پرسیم آیا می‌ارزد؟ 
می‌گوید: حتی اگر چند سال هم زحمت داشته باشد می‌ارزد که برای چند روز دیدن گل، این زحمت را بکشیم! 
گفته‌ی باغبان ما را به این فکر می‌اندازد که اگر برای یک گل طبیعی چند سال باید زحمت کشید، برای بار آوردن گلهای باغ اندیشه چند سال باید زحمت کشید. به‌خصوص که این گلها، به قول سعدی جاودانی‌اند و ورقهای گلستانش برای همیشه عطر اندیشه و فکر انسانی می‌پراکند.

No comments:

Post a Comment